این روزها گمشده ای دارم با مشخصات ظاهریِ خودم . چندی ست حتی این موجودی که در آینه به من نگاه میکند را ذره ای نمیفهمم. نه هدفی برایم مانده نه شور انجام کاری. لذت بردن از زندگی در حد کلمه ای ست غریب برایم که در هیچ دایرة المعارفی نمیتوانم معنی اش را پیدا کنم
خوب که فکر میکنم میبینم من هیچوقت آدم شادی نبوده ام.حتی سالهای 82 تا 85 را که اوج خجستگی و دیوانه بازی هایم بود و همیشه جز بهترین و خوش ترین سال های زندگیم نامیده ام هم هفته ای نبود که حداقل چندین بار پژمرده و گرفته نشده باشم. این روزها اما در اوج خرابیِ حال و احوالم. هیچ چیز، واقعا هیچ چیز خوشحالم نمیکند. یکجور بی تفاوتی و بی اعتنایی ( از آنجورها که در داستان های میلان کوندرا دیده میشود) به خودم و تمام افراد پیرامونم پیدا کرده ام. و یک سوال مرتب در ذهنم تکرار میشود که من واقعا چمه؟