یک غرق سه روزه با عطر قهوه

مدت هاست کاسه چه کنم چه کنم دست گرفته ام و راه افتاده ام در کوچه و خیابان. با وجود این برزخ میخواستم دلم را بسپارم به دریای دلش و این سه روز را غرق شوم در این دریا و بگذارم هر موجش با حس سرخوشی ای کج و کوله ام کند. خوره اما همچنان در جانم رژه میرفت و فقط وقت هایی که دستم گرمای دستانش را میکشید آرامش به جانم تزریق میشد.

بعد از چند ماه آشوب و بیقراری، واقعا از ته دل خوش بودم. مرور که میکنم میبینم تمام لحظات را دوست داشتم بوسه هایی که به مقصد نرسیدند و در هوا رها شدند، دسته موهایی که ناشیانه به پشت گوش روانه شدند، سرهایی که  روی شانه ها آرام گرفتند و دست هایی که مخفیانه خود را پیدا میکردند و ...

میدانم که خانه ام بی پرده، بی پنجره، بی در و بی دیوار است. میدانم همین روزها شاید انقدر دیوانه شوم که پشت پا بزنم به دریا و بعد دیوانه تر از قبل خودم را حبس کنم در چهار دیواری ام و همکلام شوم با کاکتوس هایم.میدانم توان دوری از دریا پیرم میکند اما این را هم میدانم که دیگر توان تحمل هیچ بوی تلخی را ندارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد