ناوا، ناوای من بیا کمی دلت را به حرفایم بده و ول کن هرچه را در دست داری که این روزهایم شدیدا درد دارد. ناوا بیا با قدرت جادویی چشمانت تنها مرا همان هفت روزی که او صرف ساختنم کرد، بمیران و هفتاد سال پیش بیدارم کن.جایی که تنها باشم و تنها و چنان پیله ای دور دلم ببافم که هر چه هفتاد سال است کسی نتواند در آن رسوخ کند و تکه ای از آن را بردارد برای خودش و بعد هم سوت زنان و لی لی کنان و خوش خوشانه برود دنبال زندگی خودش.
ناوا خسته ام،خیلی. میگوید چرا انقدر میخوابی؟! نمیگویم خسته ام، نمیگویم در سرم مدام رژه سربازان است و صحنه محاکمه من و خویش و جای خالیه تکه ای از دلم را که کنده اند و یک آب هم روش و رفته اند و پشت سرشان را هم نگاه نکرده اند.
راستی یادم رفت بگویم که چطور آن روز پوزخند زدم به دکتری که گفت چشمانت خشک است و سه بار در روز قطره بچکان. میدانستم بالاخره خشک میشود.آنقدر که آب کشیده بودم از ته چاه چشمان چایی رنگم که میدانستم خشک میشود، آنقدر خشک که قطره که هیچ، دریا هم دیگر به کارم نمی آید.لم یزرع شده است چشمانم از وقتی دریچه های کانال 16 بسته شد و هی برای خودم نقش بازی کردم که، شد که شد و دریچه برای بستن است و این مزخرفات.
ناوا، ناوای هنوز بی دلیل رفتن ها یک بار هم که شده بی دلیل بیا!