مرده شور وصف العیش را ببرند

چهار زانو نشسته ام روی زمین.حتی تکیه نداده ام به جایی. هیچ کاری نمیتوانم کنم که این ساعت های کش دار بگذرند.

میروم روی تخت دراز میکشم. یکی در سرم مدام کارهایم را گزارش میدهد.نشستن و خوابیدن و کوفت و زهر و ما را...

پاهایم را راست میکنم  و میخواهم تقه ی زانوهایم را بشنوم.تقه نمیدهد و تنها دردش میماند در پاهایم.

به پهلو میشوم و چشمم میافتد یه گوشه ای از قالی طرح ترکمنی که امروز بابا برایم خریده بود و مامان با سرخوشی گفته بود جای تو بودم میگذاشتمش برای جهازم و به تلخی گفته بودم جهاز میخواهم چکار و نفهمیده بود منظورم را.

مچ دست راستم را میگذارم کف دست چپم و حس میکنم درد از زانو ها به مچ دستهام رسیده و فکر میکنم این مچ ها انقدر ظریف شده که دیگر یکی از همین روزها  کتاب هم به سختی بلند میکنم و در ذهنم درس هایم را مرور میکنم ببینم به کدام یک از مرض ها نزدیک است این درد و چند تایی برای خودم ردیف میکنم.

باز برمیگردم رو به سقف و خیره میشوم به پشه ای که روی دیوار کشته بودنش و جنازه اش همان جا چسبیده بود تا شاید عبرت شود. نمیدانم چرا هی به گوشی نگاه میکنم میدانم همه را پر داده ام. خودم با همین مچ های ظریف و شکستنی ام

دلم هیچ چیز نمیخواهد. لطیفا را میخواستم امروز اما نیامد . X  آمد و دخترش، گفتند ما گفتیم، حال خود دانی و نگی ما نگفتیم. Y گفته بود این دختره مشکلش کجاست؟ و فکر کردم تا دردم را پیدا کنم و دیدم دیگر حتی حوصله فکر کردن ندارم و بلافاصله اس ام اس زدم که نخود نخود هر که رود خانه خود و تو هم مقاوتی نکردی و رفتی و رفتم.

منگم. هنوز نمیدانم چه کرده ام. هر چه بود کردم. اصلا من برای مثل آدم زندگی کردن به دنیا نیامده ام. دوست دارم گاو را بدوشم و بعد لگد بزنم و همه را بریزم و به قول آن یکی بعد بنشینم گوشه ای و غصه بخورم و تمام روز گریه کنم.

من بیمارم شاید. دارم به خودم شک میکنم. به اینکه چرا بعضی ها دوستم دارند و بدم بیاید از خودم که هر که از من دورست مرا میخواهد. دلم میخواهد بگویم چرا یک کره خری همین ورِ دل خودم پیدا نمیشود که من نجات پیدا کنم از خیالبافی؟ چرا همه میخواهند با من مالیخولیا بازی کنند. ان چند سال ها بسم نبود؟ آن زندگی کردن ها،آن خوابیدن ها،آن آشپزی کردن ها، آن مهمانی رفتن ها، آن سفر کردن ها،... همه آن ...های خیالی بسم نبود؟!

دارد باورم میشد که من سهمم از خوشی کردن همان وصف العیشش است. من همیشه سهمم همان نصفه بوده و دلم را به همان خوش میکردم و باور کرده بودم عیش تمام و کمال نباید به من برسد. اصلا قانونش برای من اینگونه ثبت شده بود.

باید بروم جایی خودم را گم و گور کنم.من دیگر به هیچ سمت باز نمیگردم. این روزها بیشتر از هر کسی دلم برای خودم میسوزد. همه باید بفهمند که من چقدر خسته ام. باید بفهمند از چه راه ها و چه بالاهایی گذشته و باید بفهمند خستگیم را. من باز هم هرچه درد است در خودم میریزم... حالا میفهمم دست دردم برای چیست!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد