نامه ات را امروز خواندم.نامه ای بی نشانی اما پر از کفشدوزک های سبز که تنها میشد نشانی من به پاهایشان بسته شده باشد!! وزوزهای پشه هموفیلی ات عجیب دیوانه میکند مرا و تو اما از هر چیزی بیشتر.
از نواختن کاردلن گفتیم. از غار تو. از حلقه های تنگ زندگی و بوبن و عین القضات و چشم های درشت کودکی آفتاب سوخته در دوردست ها که احوال دخترش را از من میگیرد و من وصیتم را به دخترش میگویم.یک دل سیر آنجا گریستیم و قطعا یک دل سیر اینجا وقت نوشتن و خواندن هایمان.
ناوا حالا فکر میکنم که خدا شاید پشت پرچین ما هم کمین کرده بود که آنطور به ناگهان و بی بوسه و کنار دور شدی و عمریست نه فقط من بلکه این دریا هم چشم به راهِ بادام چشمهایت مانده است.
دلم هوای تو را کرده و مخفیگاهمان در نیاصرم و تی شرتِ مشکیِ پشت پنجره .
این روزها توت که میبینم رویم را برمیگردانم.روی هر توت اثر انگشت های توست حتی در این جنوبِ دور.
خوب است بدانی که نامه هایت روی دیوار غار روشن اما تاریکِ من جا خوش کرده اند و هر روز یک پروانه از آنها خارج میشود.اکثر پروانه ها اما صورتی هستند با موهای فرفری
ای کاش خدا دست بردارد از در کمین نشستنِ ما که من از حدیث دیو و دوریِ بیشتر از تو میترسم