این که شب پیش خواب مادربزرگ مرحومم را دیدم و به شدت تلاش داشت کنار دستش بخوابم خب ظاهرا تعبیری جز"همه از خداییم و بسوی او باز میگردیم" نداشت. بیدار که شدم دیدم نه ترسی دارم از رفتن و نه انگیزه ای قوی برای ماندن. تنها یک نکته بسیار مرا قلقلک میدهد که اگر قبل از رخت بستن از این دنیا به آن دوستِ لعنتی ام زنگ نزنم قطعا آرزو به دل و با چشم باز از دنیا خواهم رفت.