تنها که باشی عصر پنج شنبه هم عصر جمعه می شود!
نمیدانم چیزی به اسم معجزه دیگر در این دنیای هرکی به هرکی پیش می آید یا نه.آنقدر که همه چیز درهم و آشفته است آدم نمیداند کدام واقعه خرق عادت است و کدام عرف عادت. من یکی که ناامید از دیدنِ کوچکترین نشانی از درِ باغِ سبز آرامش عمیق روحی هستم، بار و بندیلم را جمع کرده ام و چهار زانو نشسته ام منتظر معجزه. اینجوری درد انتظار کمتر است، تکلیف خودم را روشن کرده ام، نشسته ام به انتظار پدیده ای که میدانم عمرا برای آدم های عادی اتفاق نمی افتد. یک جورهایی امید بسته ام به نیامدن چیزی که تا امروز امید آمدنش را داشتم. امید رسیدنِ چیزهای خوب آدم عادی را پیر میکند، خسته می کند، سوی چشمش را میگیرد، عصبی و کم طاقتش میکند و از داشتن امید برای آمدنش سیرش میکند. این حس های به ظاهر مثبتِ "یه روز خوب، یه آدم خوب،یه اتفاق خوب،یه کار خوب،یه کوفت خوب،... میاد" رو باید کند و انداخت دور،برای یک آدم عادی همیشه همه چیز عادی است!
حال ویرانِ این روزهایم باز هم دلیلی شد برای برگشتن و نوشتن.
زندگیِ این روزهایم شده است شبیه زنی لجباز و حسود که یک روز صبح بی هوا از خواب بیدار میشود و شروع میکند دم به دم به شوهرش سرکوفت زدن. چپ و راست عشوه های خرکی می آید و خنده های تمسخر امیز نثار همسرش میکند و هی گوشیِ تلفن را بر میدارد و با دوستانش قهقهه خنده اش به هوا میرود، مردها را سد راه زندگی میداند و به حال دوستان مجردش غبطه میخورد و تمام تلاشش را برای نادیده گرفتن مردش میکند. من هم شده ام همان مرد بدبختی که از نادیده گرفته شدن توسط زنش دارد مثل کوه یخ آب می شود و غرورِ مزخرف مردانه اش نمیگذارد برود دست زنش را بگیرد و ازش بپرسد که مرگش چیست که این همه قشقرق به پا میکند. میرود در بالکن و هی سیگار پشت سیگار دود میکند و سعی میکند آخرین روز سازگاریِ زنش را به امید کشف سرنخی برای دلیل این جنگ به یاد بیاورد اما پاکت پاکت سیگار تمام میشود و چیزی به ذهنش که از درد بی توجهی دارد منهدم میشود، نمیرسد.
نمیدانم عاقبتِ زندگی این دو احمق به کجا برسد. اینکه یک روز زن چمدانش را بپیچد و مرد را برای همیشه ترک کند، اینکه مرد یک شب پس از خاموش کردن سیگارش خودش را از بالکن پرت کند، اینکه زن سازگار شود اما مرد برود دنبال زنان دیگر ،اینکه به زندگیِ سگیِ بی تفاوتشان با هم ادامه دهند یا هر عاقبت مزخرف دیگری. اما اگر این زن مثالی از زندگی و روزگار من باشد و آن مرد بدبخت و لجباز مصداق خودِ من باشد، حتی یک هفته هم در کنار هم احساس آرامش نخواهند داشت.
این قصه ی نارضایتیِ من از زندگی سر دراز دارد انقدر که خودم هم از تکرار شنیدن این قصه ی بی سر و ته که هیچ وقت هم نفهمیدم دردِ کارکتر اصلی داستان چیست، خسته شده ام.
روزهای تلخی ست ناوا و گاها گمان میکنم که نوشداروی این زخم در دست نیمه ی گمشده ای است که هر روز ته فنجان فنجان تلخیِ قهوه نشانش را میجویم و نمی یابمش. کمی برایم آرامش آرزو کن...
من یک شخصیت پرتاب کننده دارم. دوست دارم همه چیز را مواقعی که نیازشان ندارم پرتاب کنم، موبایل، ساعت، کیف، آدم ها، شخصیت ها و بعضا خاطرات و بخش هایی از زندگیم را. یک جورهایی هنگام پرتاب کردنشان احساس قدرت میکنم، انگار که یکی از شاهزاده های قجری باشم و بی اهمیت به همه چیز. اما به وقت نیاز باید خم شوم و با هزار خواهش و التماس و خفت از زیر تخت و پشت کمد و لابه لای خاطرات خاک گرفته قدیمی درشان بیاورم و مزخرف ترین عمل دنیا یعنی گردگیری را انجام دهم و در صورتی که هنوز قابل استفاده باشند به زندگی برشان گردانم. خفت بیرون کشیدن و برگرداندشان به زندگی به مراتب آزار دهنده تر از حس خوب پادشاهی پرتاب است. بخصوص وقتی بحث بر سر آدم ها و خاطراتشان باشد.
قضیه آدم ها پیچیده است،یک وقت هایی کم می آوری نبودشان را، یک وقت هایی که دیگر بر صندلی قدرت نیستی و به وجودشان، به حرفایشان و حتی به چیزهایی از آنها که آزارت میداد محتاج میشوی! آدم ها ساعت نیستند که تعمیرکار بتواند موتورشان رو تعمیر کند یا شیشه شان را عوض کند. آدم ها را نمیتوانی با یک خانه تکانی از لای لباس ها و زیر تخت و جا کفشی پیدا کنی، خاکشان را بتکانی و برشان گردانی به زندگی! آدم ها میفهمند، بی رحمیت را میبینند و به خاطر میسپارند!
ما در برابر تک تک آدم هایی که وارد بازی زندگیمان میکنیم مسءولیم. بیایید مسولیت پذیر باشیم!
مدت ها بود حس میکردم بزرگ شده اما باورشم برایم سخت بود هر بار که تصورش با آن تاپ صورتی و موهای فرفری اش جلو چشمانم رژه میرفت. امروز دنبالش کردم. میدانستم این روزها بیشتر تنهایی بیرون میرود.با آن مانتو آبی روشنِ دستپخت خودش، شلوار جینِ جابجا سنگ شور و پاره اش، کتانی سفید و کوله پشتی هیچ شباهتی با دختری که در آستانه سی سالگی است و میخواهد تا دو سه سالِ آینده دکترایش را بگیرد و استاد یکی از همین دانشگاه ها شود، نداشت. هنوز طبق عادت چندین ساله اش اولین واکنشش پس از بیرون آمدن از خانه، خوابگاه یا هر جای سقف دار دیگر، بالا زدن آستین های مانتواش بود، بعد چپاندن هندزفری توی گوشش و تا چند صد قدم خیره ماندن به قدم هایش. و شک نداشتم که باز به این فکر میکرد که باید یک روزی یک مستند از قدم هایش بسازد اما خودش هم نمیدانست چرا!
به ازدحام مردم که رسید کم کم قدم هایش تند تر میشد و رفته رفته اخمی به پیشانی اش می آمد که به قول خودش سلاحی بود برای دور کردن مزاحمان و متجاوزان از قلمرو اش. همچنان دنبالش میکردم تا اینکه پیچید در یک فرعی و رفت سراغ کتابفروشی ای که تا چندی پیش مکان دلخواهش بود و با رفتن پسر فروشنده که هم صحبتش بود تبدیل شده بود به مکانی که به رفتنش عادت کرده بود. پیدا بود سفارش هایش نیامده بود که آنچنان سریع خارج شد و به راهش ادامه داد. چند قدم جلوتر وارد مغازه ای شد، داشت با فروشنده صحبتی از چای سبز و برنج شمال میکرد و خط و نشان میکشید که برنجش فلان جور باشد و مغازه دار میگفت: آبکش کن دخترم، آبکش که سخت نیست، بلد بودن نمیخواهد که! اعتراف میکنم تا به حال ندیده بودم کسی چای و برنج بخرد و بچپاندشان در کوله پشتی اش!
دو مغازه بالاتر عسل طبیعی خرید و به محموله ی موجود در کوله پشتی اش اضافه کرد و یک خیابان آن طرف تر تمام میوه فروشی های دو سمت را بالا پایین کرد و کمی سیب و شلیل و آلو سیاه خرید و فهمیدم امروز روز خرید میوه های رنگی بوده است. میوه ها هم چپانده شدند در کوله پشتی، سنگینی اش از دور داد میزد اما چاره ای نبود این خل بازی ها مختص او بود و بس. با همان کوله پشتی سنگین تمام مسیر را پیاده برگشت و در طول راه سیب زمینی و شیر هم از لیست خرید هایش خط زد.
غمگین شدم، در خرید هایش دیگر نشانی از پفک و لواشک و بستنی و چیزهای خوشمزه ای که روزی دلایل کوچک خوشحالی اش بودند، وجود نداشت. لیدی بزرگ شده بود،لیدی با همان خل بازی هایش بزرگ شده بود، امروز این را به چشم خودم دیدم . بزرگ شدن بعضی ها خیلی غم انگیز است، باور کنید. لیدی یکی از همان بعضی ها بود که نباید اینچنین بزرگ میشد.
سه گانه کیشلوفسکی ( آبی، سفید، قرمز) هم دیدنی بود، و من همچنان معتقدم آبی یک سر و گردن بالاتر از دوتای دیگری است، یک جور هنرمندانه تر!
- از دردهای کوچک است که آدم می نالد. وقتی ضربه سهمگین باشد، لال میشود آدم.
- شوربختی مرد در این است که سن خود را نمی بیند. جسمش پیر میشود اما تمنایش همچنان جوان می ماند. زن، هستی اش با زمان گره خورده. آن ساعت درونی که نظم میدهد به چرخه ی زایمان، آن عقربه که در لحظه یی مقرر می ایستد روی ساعت یائسگی، اینها همه پای زن را راه می برد رویِ زمینِ سختِ واقعیت. هر روز که می ایستد برابر آینه تا خطی بکشد به چشم یا سرخی بدهد به لب، تصویر روبرو خیره اش می کند به رد پای زمان که ذره ذره چین میدهد به پوست. اما، مرد پایش لب گور هم که باشد، چشمش که بیفتد به دختری زیبا، جوانی او را میبیند اما زانوان خمیده و عصای خود را نه، مگر وقتی که واقعیت با بی رحمی تمام آوار شود روی سرش.
-هیچ چیز غیر واقعی تر و گمراه کننده تر از احساسات آدمی نیست. می توان به پایان راه رسید و دلزده شد از کسی که تا دیروز عاشقش بودی. اما کافی است همین کسی که خدا خدا میکردی راهش را بکشد و برود، ناگهان یکی دیگر را بر تو برتری دهد تا از دوری اش چنان ماهی افتاده بر شن داغ شوی که انگار نه همین دیروز بود که ملال حضورش تو را میکشت
چرخ ایام دایم میگردد و هربار طولانی تر از قبل روی ایام کسل کننده تنهایی می ایستد. نامجو دارد چیزی در مورد معشوق شیرینش به زیان کردی میخواند و من بیشتر از هر وقت دیگری به دختری فکر میکنم که چندسال پیش از ترس از ناتوانی از تکلم پس از تنهایی طولانی ام خلق کرده بودم و یاد ناوا می افتم که ماه رمضان برایش مثل من نیست و سال های پیش همیشه وقت افطار میس کالی میزد به معنی التماس دعا.
این روزها در تنهایی مطلق خوابگاه خودم را مچاله میکنم روی تختم و چسبیده ام به کتاب خواندن و فیلم دیدن.یک جورهایی با این افراط کاری ها دارم فرار میکنم از فکر کردن به این وضعیت اسفبار تنهایی و از آن بدتر خو گرفتن به آن.
باید امشب به ناوا زنگ بزنم و سفارش کنم که برایم دعا کند